اما شنيدن نقلهايي كمتر شنيدهشده از دوران حضور او در اين سازمان پرمخاطره و حساس به روايت كسي كه در جايگاه بازرگان و پيمانكار با مصطفي آشنا شد و كالاهاي مورد نياز را برايش از خارج از كشور تهيه و تأمين ميكرد، ميتواند خواندني باشد. كسي كه بنا به دلايل امنيتي، از بردن نامش معذوريم ولي سالهاي فعاليتش براي نظام هستهاي كشور و لمس نزديك مخاطرات و حساسيتها و فشارهاي اين حوزه در دوراني كه كنار شهيد احمدي روشن كار ميكرد، تجربياتي شفاف و حرفهايي ناگفته از او برايش به يادگار گذاشته است؛ مصطفايي كه نه بهعنوان رئيس و مدير كه در جايگاه دوستي صميمي دوستش ميداشت.
- چطور با شهيد مصطفي احمدي روشن آشنا شديد؟
سال 85بود، نخستين باري كه يك نفر مصطفي را به من معرفي كرد، توضيح داد كه پسري ميآيد با اين مشخصات كه لاغر است و ريش دارد و... بعد ديد كه من متوجه نميشوم گفت يكي ميآيد كه عين شهداي زنده ميماند و اصلا قيافهاش را با اين مشخصه ببيني ميفهمي كه اوست. وقتي هم ديدمش واقعا همينطور بود. ما دي يا آذر 85 درخصوص يك بحث كاري با هم آشنا شديم. مصطفي مدت مديدي بود كه در بازار دنبال چيزي ميگشت و نميتوانست پيدا كند. از لحظهاي كه به من گفت تا وقتي كار را برايش انجام دادم، فكر نميكنم سرجمع 17، 18روز بيشتر طول كشيد. كار من واقعا عالي بود چون فكر كنيد مصطفي چيزي حدود 6ماه دنبال آن كالا بود. اين اتفاق خيلي براي مصطفي جالب بود و احساس ميكرد گمشدهاي را پيدا كرده. من هم جواني جوياي كار و پول بودم و خيلي با هم هماهنگ شديم.
- قرارهاي كاري و ديدارهايتان كجا انجام ميشد؟
من دفتر نداشتم و در خانه كار ميكردم. موقع ملاقات با مصطفي من دفتر دوستانم قرار ميگذاشتم و ميگفتم اينجا دفتر من است. اگر ميگفتم دفتر ندارم كه با من كار نميكرد. 2 دفعه كه آمد و كمي با هم صميميتر شديم، يك روز من را كناري كشيد و گفت: اين دفتر مال خودت نيست ها! من هم كه كار را برايش انجام داده بودم و رزومهام قابل دفاع بود، گفتم: راستش آره من در خانه كار ميكنم و خودم هستم و خودم. از آن لحظه ديگر اين پردهها شكست و من هم ديگر احتياج به آن ظاهرسازيها نداشتم چون كار خوبي برايش انجام داده بودم كه صد تا شركت عريض و طويل نتوانسته بودند انجام دهند. ديگر با هم صميمي شديم. مصطفي از طريق من اطلاعاتي پيدا ميكرد كه اين اطلاعات،تسلط خاصي به او ميداد. از آن طرف من هم خاطرم جمع بود كه اين آدم به من احتياج دارد و نميتواند بدون من پروژههايش را پيش ببرد و همين باعث صميميت خيلي زياد ما شد. ضمن اينكه با هم همسن بوديم و هردو همداني و اين نقاط مشترك، يك جورهايي ارتباطمان را قويتر كرد.
- خط فكري سياسي و اعتقاديتان هم يكي بود؟
2، 3 سال اول سر مسائل سياسي خيلي با هم دعوا ميكرديم چون در اين زمينه اصلا با هم وجه مشترك نداشتيم. آنقدر اين دعواها طولاني ميشد و كسالتبار كه به هم گفتيم تو آن طرف خط و من اين طرف خط. هيچكدام حاضر به كوتاهآمدن نبوديم. نه او حرف من را قبول داشت نه من حرف او را. در نهايت گفتيم ما قرار است با هم كار كنيم و اين موضوع منشا اختلاف است و باعث آزار هر دوي ماست. اگر تو مطلبي پيدا كردي بده من بخوانم و اگر من هم چيزي پيدا كردم ميدهم تو بخواني. ديگر اين قضيه را گذاشتيم كنار.
- جالب است با اينكه به لحاظ سياسي اين همه با هم در تضاد بوديد و اختلاف نظر داشتيد ولي باز كار را ادامه داديد؟
بله. اين هم بهخاطر مصطفي بود. من كه دنبال كار بودم ولي ملاك روابط براي مصطفي اين نبود كه تو چه مسلك سياسي داري يا اينكه كي را قبول داري يا نداري. ملاك روابط برايش خدا بود؛ اينكه بداند اين آدم خدا را قبول دارد و آدم با اخلاقي است، برايش كافي بود. مصطفي در روابط، ملاك برايش انسانيت بود و اعتقاد به خداوند. هرچند كه مسلمان بودن و اعتقادات هم برايش مهم بود ولي ملاك برايش انسانيت و اعتقاد به خدا بود.
كار با من را ادامه داد چون احساس ميكرد هدف هايمان يكي است و من هم خير و صلاح نظام و جامعه را ميخواهم ولي روشهايمان با هم متفاوت است. اين ديدش ارزش داشت. من ميدانستم كه چقدر پاي اعتقاداتش محكم ايستاده. هرچقدر در بحثهاي سياسي دليل ميآوردم و ايرادات خودم را وارد ميكردم و بحث ميكردم او قبول نميكرد و دلايل خودش را ميآورد و خيلي عاقلانه دفاع ميكرد. شايد من دفاعش را قبول نداشتم ولي روشش روش عقلاني و قابل دفاعي بود.
- استراتژي كارياش در مواجهه با كساني كه برايش كار ميكردند، چگونه بود؟
مصطفي در كار، فقط وظيفه برايش ملاك نبود، نه اينكه مهم نبود، مهم بود ولي آنچه برايش اهميت بيشتري داشت، نتيجه و دستاورد در كار بود. يعني اينكه به فرض وظيفهاش اين بود كه اين قرارداد را با شما ببندد و برود تا 6ماه ديگر كه اين كار انجام شود يا نشود، ولي مصطفي اصلا اين كار را نميكرد و در تمام مراحل كار دقيقا دخالت ميكرد. ميآمد و ميپرسيد: اين را چه كار كردي؟ چه جوري آوردي؟ با كي قرارداد بستي؟ چون مصطفي جزو آن تيمي بود كه نخستين بار غنيسازي را انجام دادند و دانشگاه شريف هم درس خوانده بود، از لحاظ فني خيلي خيلي بچه باسواد و باهوشي بود. براي همين وارد بحثهاي مربوط به قرارداد ميشد و آن نكاتي كه ما به لحاظ تكنيكي بايد در قرارداد رعايت مي كرديم را ميگفت. من هميشه ميگفتم توكل برخدا و قرارداد را ميبستم و كار ميكردم. مصطفي ميگفت توكل جاي خودش ولي كار بايد درست انجام شود. دخالتي هم كه ميكرد فايده داشت براي ما. مصطفي رايگان مشاوره فني ميداد. بيشتر هم فني دخالت ميكرد، چون در قضيه بازرگاني من مسلطتر بودم نسبت به مصطفي. اين كار براي او هم فايده داشت و با مباحث بازرگاني آشنا ميشد. مثلا ميگفت فلان پيمانكار آمده پيش من و فكر ميكند من هم مثل بقيه مديرها درباره فلان موضوع بياطلاعم و چيزي نميدانم. واقعا هم مديرهاي ما اين طورياند. يعني در كار بازرگاني دانشش را ندارند يا اگر هم داشته باشند آن دانش درك نشده و به خرد تبديل نشده اما مصطفي بهكار بازرگاني كاملا مسلط بود.
در حوزه كاري، مصطفي چندين خصوصيت داشت كه همه اينها كمتر در كسي جمع ميشود؛ يكي اينكه روحيه خيلي شادي داشت. اين روحيه شاد در كنار آن سواد بسيار زياد و كار جهادي و ايمانياي كه داشت به اضافه آن روحيه شجاعت و جنگندگي، شخصيتي متفاوت از او ساخته بود. شجاعت مصطفي در كار مثالزدني بود. دست به كارهايي ميزد كه شايد از نظر كساني كه بهطور معمول در اين حوزه كار ميكردند از عقلانيت به دور بود. بيشتر از اينكه به فكر جايگاه و موقعيت باشد، انجام كار برايش مهم بود و خيلي عاقلانه دست به ريسكهاي بزرگ ميزد.
- اين روحيه شجاعت مصطفي هيچ وقت اذيتتان نكرد و بابتش به او اعتراض نكرديد؟ يعني هيچ وقت پيش آمد كه در كار به مصطفي بگوييد، ديگر كافي است، ادامه ندهيم؟
اتفاقا من اصلا محافظهكار نيستم. اصلا اتفاقات و تهديدات امنيتي به نوعي از من شروع شد. ولي از يك مقطعي به بعد من به اين جمعبندي رسيدم كه ديگر كار تمام است و تهديد بسيار جدي است و ديگر جا براي كار نيست و فضا بسيار تنگ است. به مصطفي گفتم بهنظر من ديگر كار تمام است و خودم را كشيدم كنار. وقتي آمدم بيرون خطراتي كه از قبل براي مصطفي بود، پررنگتر شد چون مجبور شد يك مقدار گستره و حجم كارش را بيشتر و خودش را سيبل كند و آدمها را بيشتر پشت خودش قرار دهد. اينكه شما ميگوييد هيچ وقت بين شما مطرح نشد كه از اينجا به بعد جلورفتن شجاعت نيست، دقيقا در لغات بين ما مطرح شد. 3 شب يا 4شب قبل از شهادت مصطفي بود. دقيقا حضور ذهن ندارم. عين جملهاي كه به او گفتم اين بود؛ گفتم مصطفي بازي تمام است. گفت: «ترسو مُرد.» گفتم مصطفي ديگر معلوم است چه اتفاقي ميافتد. ديگر خطر خيليخيلي بزرگ بود و من و مصطفي بيشتر از همه آن را ميفهميديم. مديرهاي ما در سيستمهاي دولتي خيلي ارزيابي از فضا ندارند. آنقدر كارها فوري است و روزمره كه نميتوانند به امور مهم بپردازند و يكسري نكات را ببينند ولي ما مينشستيم و تحليل ميكرديم كه فلاني را در چين گرفتند، در فلان جا فلاني را گرفتند، فلان تهديد هست و... اين موضوع براي ما خيلي ملموس و محسوس و برجسته بود. من يك اعتقادي داشتم و به مصطفي ميگفتم مملكت كه فقط انرژي اتمي نيست. بلند شو بيا از انرژي اتمي بيرون برويم در جهاد كشاورزي و در روستاها به مردم خدمت كنيم. تو يك مدير توانمند و قوي هستي، من هم از بخش خصوصي ميآيم و هرچه كه در زندگي دارم را هزينه ميكنم.
- شجاعت شهيد احمدي روشن هيچگاه در تقابل با ديدگاههاي بعضا محافظهكارانه مديرانش در سازمان انرژي اتمي قرار نميگرفت؟
آدمي مثل مصطفي از نظر من كم است. آدمي كه بايستد، شجاعت داشته باشد و با مديرانش بجنگد. مصطفي هميشه در معرض اخراج بود. نه اينكه مديرهايش آدمهاي بدي بودند، نه. او حاضر به كوتاه آمدن نبود. اهل تسامح و تساهل نبود. اگر فكر ميكرد چيزي درست است حتما انجام ميداد. اهل اين نبود كه اگر فكر ميكرد چيزي درست است و كسي ديگر درباره آنطور ديگري فكر ميكرد بگويد خب ميرويم جلو ببينيم چه ميشود. اهل كوتاه آمدن بيدليل نبود. حتي يك بار ما با هم بحث كرديم و من گفتم بهنظرم اين واكنشي كه در مقابل مديريت نشان دادي خيلي تند است و در اين اتفاقي كه افتاده از نظر من حق با او بوده ولي مصطفي ميگفت: نه، اعتقادم اين است و به نظرم در مورد فلاني ظلم شده و بايد هر كاري كه از دستم برميآيد انجام بدهيم.
- اين اعتقاد از نظر مصطفي ارزش بود و از نظر شما نه؟
براي مصطفي ارزش بود. گفتم كه، ما خيلي با هم اختلاف داشتيم. من هنوز هم ميگويم آن آدم مدير بود و بايد مديريت ميكرد. ولي مصطفي ميجنگيد و جنگها برايش همه يا هيچ بود. اين نبود كه حالا ميجنگم و يك جايي كوتاه ميآيم. مصطفي ميجنگيد كه به هر آنچه ميخواست برسد يا اينكه از آنجا اخراج شود. براي همين از روزي كه من يادم هست در معرض اخراج بود ولي ميجنگيد و هي ميآمد بالاتر. جنگ همه يا هيچ ميكرد و همه را بهدست ميآورد. وقتي من و مصطفي با هم آشنا شديم او يك كارشناس جزء بود؛ غيراز خدا هم هيچكس را نداشت.
- اولين واكنشتان بعد از اينكه خبر ترور مصطفي را شنيديد چه بود؟
عميقا از خداوند طلب مرگ كردم، با اينكه خيلي اهل زندگي هستم. مصطفي هم همينطور بود. خيلي شاد و طرف زندگي. مصطفي خيلي دنيا را دوست دشت ولي با وجود آن حاضر نشد بهخاطرش معامله كند و اين به نظر من ارزشاش خيلي بيشتر از آن كسي است كه دنيا را رها ميكند و تارك دنيا ميشود. او خيلي دنيا را دوست داشت ولي دنياپرست نبود. باوجود اينكه اين همه دنيا را دوست داشت و اين همه خوشبخت و سعادتمند بود و زندگي خوبي داشت، حاضر نشد معامله كند. من اينقدر مصطفي را دوست داشتم كه حقيقتا بعد از شهادتش طلب مرگ كردم. مصطفي وحشتناك تحت فشار بود. نميدانيد فشاري كه به او ميآمد چقدر عظيم بود. آن مصطفي اين مصطفايي نيست كه همه شناختند و ميگويند چه آدم خوبي است. آدمي كه كار ميكند آدم مشكلداري است. نميدانم اين را چطور توضيح بدهم كه فردا براي خودم مشكلساز نشود. سازمان انرژي اتمي جايي بسيار امنيتي است و خيلي كنترل ميشود و از خارج كشور در معرض تهديدها و فشارهاست. ما هر دو با هم خيلي دوست بوديم كه حرفهايمان را به هيچكس نميزديم و يك جاهايي با هم حرف ميزديم كه هيچكس متوجه نشود. هيچ وقت در فضاهاي سربسته با هم حرف نميزديم، حداقل در 2-3 سال آخر. هيچ وقت موقع حرف زدن با خودمان موبايل نميبرديم. هيچ وقت در ماشين با هم صحبت نميكرديم. وقتي ميخواستيم حرف بزنيم موبايلهايمان را ميگذاشتيم در ماشين و در خيابان قدم ميزديم. خب اين خودش يعني مشكل و معضل. مصطفي عميقا تحت فشار بود. آنقدر تحت فشار كه تركشهايش به من هم ميخورد. وقتي مصطفي شهيد شد قبل از هر احساسي و هرغمي گفتم تمام شد. تا مصطفي بود نميتوانستيم از هم جدا شويم. ما 10دفعه با هم دعوا كرديم و هربار عين جملهاي كه به او گفتم اين بود كه مصطفي ديگه نميخواهم ببينمت. ولي ازآنجا كه حقيقتا دلمان به همديگر نزديك بود اين دوري اتفاق نميافتاد. مصطفي ميگفت باشد، بعد مثلا يكماه به هم زنگ نميزديم و بعد خود من زنگ ميزدم و با هم بيرون ميرفتيم. همديگر را دوست داشتيم و همچنان درباره كارها با هم مشورت ميكرديم.
- سر مزارش ميرويد؟
واقعيت اين است كه من خيلي حسي به آنجا ندارم. با اين حال ميروم. آن هم بهخاطر آن چند تا عكس خوشگل او كه در آنجاست و ديدنش خيلي به من حال ميدهد. وگرنه با آن فضا و آن سنگ قبر خيلي نميتوانم ارتباط برقرار كنم. مصطفي در ماههاي آخر خيلي شهادت را ميخواست و بهنظرم تنها راه نجات از اين همه فشار براي مصطفي شهادت بود. خدا واقعا نجاتش داد و حقيقتا دوستش داشت. چون خيلي حجم فشارها بالا بود. بعد هم اينكه شهادت او دستاوردهاي بزرگي داشت. چون خيلي رسانههاي بينالمللي انگليسي زبان را رصد ميكنم، ديدم كه چطور سر اين قضيه و اين ترورها به هم ريختند، آنجا فهميدم كه خدا يك چيزي ميدانسته كه من نميدانستم و حكمتي را كه در آن بوده نميديدم. خب اين به من آرامش بيشتري داد.
- اگر بخواهيد مصطفي را در يك جمله تعريف كنيد بعد علمي و تخصصي و كارياش شاخص و برجسته بود يا اخلاق و معنويتش؟
قطعا اخلاق و معنويتش. اگر بخواهم او را در يك جمله تعريف كنم ميگويم مصطفي آدمي بود عين همه ما، فقط خيلي آدم بود. خيلي بيشتر از آنچه فكرش را بكنيد آدم بود. ضعفها و نقاط قوت خودش را داشت. آنچه در مورد مصطفي براي من برجسته بود با وجود آن جايگاه و روحيه تهاجمي كه داشت اين بود كه حرف حساب توي كتش ميرفت. نميگويم انتقادپذير بود. اصلا از اين اخلاقها نداشت. جلوي شما كوتاه نميآمد و خودش را از تك و تا نميانداخت. ولي ميرفت با خودش فكر ميكرد و اگر فكر ميكرد حرف تو حساب است رفتارش را تغيير ميداد. اين خيلي ارزش است. من بارها وبارها اين تغيير را در رفتارش ديدم. اين نبود كه هر چه ميگويد وحي منزل است و حرف حساب را نپذيرد. براي مصطفي آدمها خيلي مهم بودند. بعضيها هستند كه آدمها را وسيله و ابزار قرار ميدهند براي رسيدن به خواستههايشان ولي مصطفي آدمها برايش هدف بودند و انسانيت انسان برايش خيلي مهم بود. حقيقتا آدمها برايش مهم بودند نه اينكه سازمان برايش در اولويت باشد و هيچچيزي باعث نميشد كه حقوق آدمها را زير پا بگذارد. وقتي كالايي را وارد ميكردم قطعا حاضر بودم به مصطفي ارزانتر از بقيه بدهم. چرا؟ براي اينكه ميدانستم وقتي بار برسد مصطفي همه تلاشش را ميكند كه حقي از من ضايع نشود. حقالناس برايش خيلي مهم بود. وقتي جنس را به مصطفي ميدادي، خيالت راحت بود كه اگر كارت را درست انجام دادي و حقت را نگرفتي، بهخاطرش ميجنگد؛ حالا يا از آنجا اخراج ميشود و ميآيد بيرون يا حق و حقوق تو را ميدهد.
- كمكهاي دكتر صالحي به مصطفي
يادم هست در جلسهاي به آقاي صالحي كه آن موقع نيز رئيس سازمان انرژي اتمي بودند گفته بود شما بايد اين را امضا كنيد. اين روايت را خود آقاي صالحي براي حاج خانم(مادر مصطفي) هم تعريف كرده بود. آقاي صالحي گفته بود حالا صورتجلسه را بفرستيد دفترم ببينم چه ميشود. مصطفي گفته بود شما بايد اين را در اين جلسه امضا كنيد. بيادب هم نبود. ولي جسور بود. بيادبي با جسارت خيلي فرق مي كند. شما ممكن است يك حرفي را با جسارت به كسي بزنيد و درعين حال بيادبي هم نكنيد. همين الان آقاي صالحي كسي است كه مصطفي را بيشتر از همه دوست دارد در حالي كه مصطفي بيشترين جنگ و دعوا را با او داشت. خيلي جالب است با اينكه هميشه با آقاي صالحي اصطكاك داشت ولي ايشان هميشه به من ميگفت خيلي آدم مؤمن و مرد شريفي است. اين خيلي حرف است كه شما دائم با يك نفر جنگ و دعوا كني و بعد حسات در دلت اين باشد كه او آدم مومني است. اين يعني اينكه تو مشكل شخصي با اين آدم نداري و موضعات، موضع كار است. بيشترين همكاري را آقاي صالحي با مصطفي ميكرد و خيلي كمكش ميكرد.
- مثل يك واحد پتروشيمي
ديدگاههاي ايماني ما به خداوند، دنيا و جهانبيني آفرينش خيلي نزديك بود. ما هر دو از درآمدمان خيلي اين طرف و آن طرف كمك ميكرديم. يكدفعه مصطفي پولي را به من داد و گفت ببر يكجا كمك كن. گفتم خب چرا به اسم خودت نميكني؟ گفت من نميخواهم اين كار را بكنم تو ببر بده. گفتم تو كه واقعا بهخاطر خدا داري اين كار را ميكني وقتي قلب و دلت براي خداست پس بيا به اسم خودت بكن كه از يك سري محصولات جانبياش استفاده كني. مثل يك واحد پتروشيمي كه به غيراز آن محصول اصلي، يكسري محصولات جانبي هم دارد كه آنها را دور نميريزند و از آنها استفاده مي كنند. سري تكان داد و گفت تو آدم نميشوي. من دارم بهخاطر خدا اين كار را ميكنم و تو از آن گوشه و كنارش دست برنميداري. مرور آن صحنه هميشه حس خوبي به من ميدهد.
نظر شما